همه می نالند؛ تقریبا نمی توان استثنایی یافت. همه خاموشند؛ تقریبا نمی توان روشنی دید. و چرا چنین شد و شدیم؟ مگر ما همان هایی نبودیم که مدعی واقعی مردان خدا بودن و ناممکن ها را ممکن کردن بودیم و فریاد های «یالیتنا کنا معک» سر می دادیم؟؟؟ و چرا اینک چنین شده ایم؟ ما امروز با هزاران مشکل چنگ در چنگیم. ما شرمنده ایم از خود، از جامعه، از خدا، از همه و همه. ✍? این را من نمی گویم، دست های سرمازده آن پیر مرد کارگری می گوید که سر میدان از اول صبح ساعت ها می ایستد تا شاید کسی او را به اجیری گیرد…